از کلاس اول دبستان میشناسمش..همکلاسی بودیم و بعدتر دوست شدیم..حتی سالهای راهنمایی که توی یک مدرسه نبودیم بازم دوست بودیم..بعدتر سرنوشت ما رو کشوند به علوم انسانی و باز هم همکلاسمون کرد.کلاسهای کنکور خصوصی و آماده شدن برای کنکور بیشتر نزدیکمون کرد..و آخرش قبولی توی یک دانشگاه و یک دانشکده! و بعدهم که هم اطاقی شدیم...رشته این دوستی و محبت این دوست اونقدر عمیق بود که امروز نزدیک 30 ساله که باهمیم...این یعنی یک عمر.
از بچگیمون کلی خاطره دارم..از تولدهای من که میومدی خونه مون و تولدهای تو..از حیاط بزرگ خونه تون..از خرمالوهای حیاطتون از گلها و درختهای زیباش...بالا بلندیهامون..شیرینی های خوشمزه مامانت...مامان مهربونت...مامان باوقار و نجیبت...
حس میکردم عضوی از خانواده تونم و عضوی از خانواده مونی...همیشه دوستت داشتم و دوستی باهات مایه خوشحالیم بود...
خیلی تلخه پذیرفتن نبودن مامان مهربونت...اون خانم باوقاری که هر وقت میومدیم خونه تون کلی ازمون پذیرایی میکرد و گوشه گوشه خونه عطر و رنگ کدبانوییشو داشت...
شیما جونم..میدونم که هیچی الان نمیتونه تسلیت بده..هیچ کلمه ای جای خالی مادر رو برات پر نمیکنه..اما میخوام بدونی توی تک تک لحظات غصه ت شریکم..توی همه بغضهایی که میخوری و بیرون نمیریزی سهیمم کن..
روح مامانت شاد و آرام رفیق همیشگی...
مادر دوست صمیمی، مثل مادر خود آدم میمونه. تسلیت
ممنون